چندمین هزار امید بنی آدم

 

گفتم که مژده بخش دل خرم است این

 

مست از درم در آمد و دیدم غم است این

 

گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید

 

ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

 

پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت

 

پایان شام پیله ی ابریشم است این

 

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت

 

تنها نه من، گرفتگی عالم است این

 

ی دست برده در دل و دینم چه می کنی

 

جانم بسوختی و هنوزت کم است این

 

آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی

 

ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

 

یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی

 

چندمین هزار امید بنی آدم است این

 

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت

 

آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

 

هست ای ساقی

 

شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی

 

نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی

 

من شکسته سبو چاره از کجا جویم

 

که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی

 

صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز

 

ز داشت نکشیدند دست ای ساقی

 

ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود

 

چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی

 

درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم

 

به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی

 

شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است

 

بزن به شادی این غم پرست ای ساقی

 

چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز

 

مگو که مرد رهی نیست، هست ای ساقی

 

روا مدار که پیوسته دل شکسته بود

 

دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی

 

کمند مهر

 

چو شبروان سرآسیمه، گرد خانه مگرد

 

تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد

 

تو نور دیده ی مایی به جای خویش در آی

 

چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد

 

تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش

 

برون در منشین و بر آستانه مگرد

 

زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست

 

تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد

 

چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم

 

کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد

 

بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست

 

تو در هوای رهایی درین میانه مگرد

 

کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند

 

دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد

 

تو شعر گمشده ی سایه ای، شناختمت

 

به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد

 

چشمه ی خارا

 

ای عشق مشو در خط خلق ندانندت

 

تو حرف معمایی خواندن نتوانندت

 

بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند

 

خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت

 

درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست

 

تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت

 

از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان

 

زهر است اگر آبی در کام چکانندت

 

در گردنت از هر سو پیچیده غمی گیسو

 

تا در شب سرگردان هر سو بکشانندت

 

تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی

 

ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت

 

یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم

 

گر جان بدهند ای غم از من نستانندت

 

گر دست بیفشانند بر سایه، نمی دانند

 

جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت

 

چون مشک پراکنده عالم ز تو آکنده

 

گر نافه نهان داری از بوی بدانندت


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی ساقی ,مگرد ,سایه ,خانه ,مدار ,زمانه ,خانه مگرد ,هزار امید ,چندمین هزار منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محسن رجبی فر | صدا پرداز دســــت نوشت کوهنورد پالیا ، مجله آموزشی چشمان بیدار آریا عجایب هستی لاو موزیک خرید اینترنتی