تو به من گفتی آن روز
کوچه تاریک راه به جائی دارد!
شبنمی لرزید
روشنی آمد و در قلبم ماند
گفتن حس عجیبم, سخت است
تو به من گفتی آن شب
که شرافت در طلب قلب تو است
بادی آمد
برگی از دور رها شد در باد
چشم ترسانم را به لب چشم تو چسبانیدم
بین ما گرما بود, ترسیدم
لحظه ای آمد و رفت
و تو یادم دادی بی خدا خندیدن جرم است
من به چشمان تو دل داده شدم
و تو رفتی, آسان
و من اینجا بی یار
مانده از خندیدن, مانده از زجه زدن
قلب بیتابم را, هدیه دادم به شما
و تو رفتی از پس کوچه گنگ
بقیه در ادامه مطلب .
سایت رسمی الهه فاخته منبع
درباره این سایت