دخترک می دانست اینجا سرزمین دیگریست . فاخته بر زمین نشست باز هم چمن بود اما اینبار درختان میوه نداشتند . درختان پر از شکوفه های رنگارنگ بودند . شکوفه هایی به رنگ صورتی, بنفش , سرخ و سپید. 
گلبرگهای این شکوفه های زیبا در هوا پراکنده بودند . عطر یاس در هوا پیچید. نسیم وزید . 
ناگهان. فاخته آوازی سر داد و از مقابل چشمان دختر فراموش شد. باران بارید . بارانی آرام, نم نم و رخشان . 
دخترک صورتش را به سمت آسمان گرفت . صدای دختر بچه ای را شنید. باران: صدای فرشتگان است !
دخترک صورتش را به سمت دختر بچه چرخانید. باران به ناگه قطع شد . دختر گفت: تمام شد؟ دختر بچه خندید و گفت : باران بهاری زود میبارد و به ناگه تمام میشود . دخترک گفت باز هم می بارد؟ دختر بچه گفت : بله می بارد واگر می خواهی احساسش کنی نباید اجازه دهی کسی تو را از این حال و هوا بیرون بیاورد. 
دخترک آهی از امیدواری کشید . لبخندی زد و گفت: نامت چیست ؟
دختر بچه گفت: من بهار هستم و اینجا آسمان دوم است 
دخترک گفت به من گفته اند از آسمان دوم شکوفه ای بگیرم . دختر بچه سبدی در دست داشت . گفت: بیا با هم برویم و شکوفه ها و گلهای بسیاری را برایت جمع کنیم . دختر گفت: اما من باید بروم کار دارم . می ترسم دیر بشود . دختر بچه گفت: هیچ وقت دیر نمی شود . نگران نباش. کجا میخواهی بروی؟ 
دخترک گفت : به به . ایم . نمیدانم . فقط می دانم باید بروم . 
دختر بچه گفت: خوب است که می دانی باید بروی . حالا با من بیا . 
دخترک همراه دختر بچه به راه افتاد . به گلزاری رسید پر از گلهای قاصدک . گلهای قاصدک تا دخترک را دیدند گفتند: مسافر مسافر . و به سمت دخترک آمدند و به او سلام دادند . تک تک .
دخترک خنده اش گرفته بود . قاصدکهای کوچک و بزرگ و چه قدر بازیگوش ! .( قاصدک بال بگیر 
زندگی راز یک زیستن افسون است 
راز این افسانه در این است 
اگر دل بسپاری و پر از عشق شوی 
زندگی مال تو است 
زندگی, ارث این خواب بیدار تو است. .کتاب و شاید عشق 1 . شاعر الهه فاخته) 
دختر بچه دست دخترک را گرفت و با هم در گلزار دویدند. و آنقدر خندیدند و فریاد زدند که پروانه ها به خندیشان حسادت کردند و در دل گفتند کاش ما می توانستیم رسالتمان را به پایان برسانیم و چون او شاد شویم 

 

قورباغه ای به میان گلها پریدو گفت: از کجا معلوم که او بتواند سربلند شود ؟ آدمهای زیادی اینجا آمدندورفتند اما خیلی از آنها پیش ما یا در فصل های دیگر ماندند . 
پروانه گفت و خیلی هایشان را ما ندیدیم و پیشمان نیامدند شاید آنها الان در آسمان هفتم باشند . 
کاش می توانستیم فرصت دیگری بیابیم . اما آه . عهد شکستیم ! 
غروب شد , خورشید مهربان بر کوه ها و دشتهای پر از گل دست مهربانش را کشید . تا کم کم پایان بگیرد . 
دخترک غمگین شد فکر کرد که وقت رفتن شده است . روی تپه ای نشست و به غروب نگاه کرد . 
دختر بچه پرسید : چرا غمگینی ؟ 
دخترک گفت : احساس می کنم باید بروم و همانطور که تابستان گفت معنی غم و اندوه را فهمیدم و برای انجام رسالت خود باید سختی را تحمل کنم و من نمی دانم چه خواهد شد و اینکه یادم نیست رسالتم چیست در حالیکه هنوز به وعده گاه نرسیده ام , به شدت غمگینم دختر بچه گفت : خورشید هر بار که می رود دوباره بازمیگردد. 
دخترک گفت : آری, اما زمان می تواند این مدت را طولانیتر کند . من می خواهم خدا را با انجام رسالتم خشنود سازم اما نمی دانم چگونه , و این غروب مرا به یاد این سوال انداخت . آیا می توانم خدا را خشنود سازم ؟!خدایی که یادم نیست برایم چه کارهایی کرده است و اکنون در آسمان دوم حتی رسالت خود را نیز فراموش کرده ام اما فقط می دانم او بسیار مهربان و بخشنده و متفکر است . 
غروب رو به پایان بود که دخترک حرفهایش تمام شد و همانطور که غروب خورشید را می دید, و اشک در چشمانش حلقه زده بود , دید خورشید , طور دیگری شده است , رنگش همان رنگ غروب است اما پر از حس عجیبی است که دل دختر را تر می کند . دختر بچه گفت: این امید است . نا امیدی پس از امید . پایان شب سیه سپید است ! 
دخترک گل هایی را که همراه دختر بچه چیده بود در قلبش گذاشت از دختر بچه پرسید : شب ؟ شب دیگر چیست ؟ 
دختر بچه گفت : شب یک تلنگر از حضور نور است !

 

همانطور که خورشید در افق طنازی می کرد . شدیدتر و شدیدتر تابید . آنقدر شدید تابید تا دخترک مجبور شد چشمهایش را ببندد . وقتی چشمهایش را باز کرد دید روی پاهای خود ایستاده است و کسی به او می گوید در صف بایست تو بعد از من بودی نه جلوتر از من . دخترک نگاه کرد . یک صف طولانی . پرسید: اینجا کجاست ؟ نگهبان صف به دختر نزدیک شد و گفت اینجا آسمان اول است . 
دخترک گفت: آسمان اول ؟ آسمان اول دیگر چیست ؟ نگهبان صف لبخندی زد . دخترک آرامتر شد . نگهبان گفت: آسمان اول آسمان تولد است . 
تو و همسفرانت به زمین خواهید رفت و رسالت خویش را به انجام خواهید رساند . 
در این سفر شاید با کسانی که بعد از تو می آیند باشی شاید هم با کسانی که قبل از تو متولد می شوند . دخترک, دختر بچه را دید که در دوردست ایستاده و برایش دست تکان می دهد . دخترک خوشحال شد و لبخند زد . دختر بچه یک قاصدک برای دخترک فوت کرد و لبخندی زد و رفت . دخترک قاصدک را دید. به قاصدک سلام داد, قاصدک چرخید . اما صدایش را نشنید (که پاسخ سلامش را داد !) دست همه یک قاصدک دید . در صف ایستاد . 
صدای همهمه می آمد . همه شاد بودند و می گفتند و میخندیدند . از نفر پشت سری خود پرسید : شما هم برای انجام رسالت می روید او: گفت بله . دخترک گفت: رسالت شما چیست ؟ 
او گفت : یادم نیست! اما فرشته نگهبان صف می گفت هر کسی با رسالت بخصوصی به زمین پا می گذارد نگران هستی ؟ دخترک گفت : بله , کمی . از اینکه نمی دانم چه پیش می آید نگران هستم . او گفت : نگران نباش , به زمین که رسیدیم من هوایت را دارم . 
کسی از جلوی صف با صدای بلند خندید و گفت : نگرانی؟ نگران نباش منم هوایت را دارم 
سپس انگار که همه متوجه نگرانی دخترک شده باشند یکی پس از دیگری گفتند هوایتان را دارم . 
ناگهان پسری در صف شروع کرد به گریستن و گفت :من هم نگرانم . یکی از بین صف گفت اصلا بیایید عهدی ببندیم . آنهایی که کمتر نگران هستند مراقب آنهایی که بیشتر نگران هستند باشند . و خلاصه این شد که همه مواظب دیگری باشند . فرشته نگهبان صف گفت آری شما همسفر هستید و اگر مراقب همدیگر باشید و به فکر یکدیگر باشید, در زمین آسوده تر خواهید بود . 
دخترک گفت : ولی من از همه نگران تر هستم و بیشتر از همه گریه کرده ام , من از اینها قدرت کمتری دارم حتما خدا من را دوست نخواهد داشت . 
فرشته نگهبان آرام و مصمم جلو آمد . دست دخترک را گرفت و گفت : تو اگر گریه کنی , بخندی, زمین بخوری , اندوه گین شوی , چهره ات زشت شود یا زیبا , چیزی از ارزش تو کم نخواهد

همانطور که دخترک بلیط آمدن به دنیا را از دست متصدی بلیط می گرفت فرشته نگهبان فریاد زد : یادت باشد خودت باشی , همیشه ارزشمند خواهی بود .شبیه دیگران بودن از ارزش تو کم خواهد کرد . تو باید خودت را در زمین پیدا کنی و به عهدی که روز اول با خدایت بستی وفادار بمانی . یادت باشد خدا به عهد خویش وفا می کند و عدالتگر بزرگیست . نباید راه ات را گم کنی چون همه چیز به تو نشان داده شده . 
و دخترک همانطور که صدای فرشته نگهبان را می شنید , وارد تونلی از جنس نور شد . ستاره هایی کوچک به او چشمک می زدند و او آرام حتی آرام تر از زمانیکه طونل پاییزی او را به تابستان انداختند و حتی نرم تر از زمانیکه فاخته او را سوار بر خود کرد , در تونل حرکت میکرد . 
 

سایت رسمی الهه فاخته دخترک ,دختر ,آسمان , دخترک ,قاصدک ,نگهبان ,فرشته نگهبان ,یادم نیست ,نگران نباش ,باید بروم ,خشنود سازم ,برای انجام رسالت منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فلزیاب تصویری با تست morning star پرنده فناوری آیفون تصویری کره ای kocom Camillegvnm35gg home وبسایت چاپ پارسیان تابلو فرش مناجات