به سرزمینی رسید .
شش آسمان را پشت سر گذاشته بود تا به این سرزمین برسد . اما احساسش با تمام احساسی که در سفر داشت فرق می کرد . یک دنیای کوچک قرمز رنگ .
جایی را خوب نمیدید . و فقط می شنید . کسی او را نوازش می کرد اما هر چقدر می چرخید نمی توانست چهره اش را ببیند .
مدتی گذشت تا دنیای او کوچک و کوچک تر شد . دخترک دنیای کوچکش را دوست داشت . او هر روز نوازش میشد.
این نوازشها او را یاد نوازشهای خدا می انداخت . دخترک دنیایش را دوست داشت . اما هنوز می دانست رسالتی دارد .
ناگهان احساس عجیبی کرد . بعد از چند دقیقه متوجه شد, سقف دنیای کوچکش از او دور می شود او ترسید و چشمهایش را بست ,
گفت: نکند باز هم مثل زمستان سردم بشود یا مثل خزان دردم بگیرد . چشمهایش را بست و شروع به فریاد زدن کرد . آنقدر گریه کرد و فریاد زد تا کم کم چشمهایش را باز کرد . دید دنیای کوچکش که پر از مهربانی بود دیگر نیست . به خود گفت: اینجا کجاست ؟ آیا بهار است؟ تابستان یا پاییز است ؟آیا زمستان است ؟ ( صدا, صدای باد نبود . صدای بال مهاجران آسمان نبود!
صدای تنفس یک قاصدک راه نبود . صدا صدایی نرم بود
که از عمق محبت جان گرفته بود !
صدا, صدای دل مسافری شاد و کوچک است
که از سفر آمده بود ! شاعر الهه فاخته )
چندی بعد در مقابل چشمانش دو چشم دید که دارند به او لبخند می زنند او آن لبخند را شناخت . همان لبخند آشنای پیر مرد سپید پوش, پسر جوان , دختر بچه , فرشته نگهبان صف . و لبخند زد .
به خودش گفت: یعنی رسالت من همین است ؟ ( مسافر به سن پیر رهنما, آشنای راه بود!
راه, تجسم یک عشق کهنه را
به واژه های سنگ ها یاد داده بود
و او آشنای راه بود , آشنای راه عشق!
و آسمان, آشنای دل ! دل عاشقی که شب را
برای تپش های عشق برگذیده بود
این بود دلیل انتخاب . عشق خالصانه ای در دل بزرگ او . شاعر الهه فاخته 1386 )
روزها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شد و آن زنی که روز اول به او لبخند زد همیشه در کنار دخترک ماند . دخترک خیالش راحت شد . ( کسی در کنارم هست که همیشه از من مواظبت می کند ) . گمان کرد خدا کسی را فرستاده که برای انجام رسالتش در کنارش بماند .
سایت رسمی الهه فاخته آشنای ,لبخند ,دنیای ,صدای ,آسمان ,دخترک ,دنیای کوچکش ,الهه فاخته ,شاعر الهه ,نبود صدای ,دوست داشت منبع
درباره این سایت