دلبر شب‎

دلبر شب
پاییز نگاهت
برگ خزون شب تنهایی من چو باران صورتم را دریا عشق ناز می نازد
دستانت به سمتم رها مکن
خیر از این حادث روزگار نبینی
دعوتم کن به جدایی
که آیینه تحمل عکس چشمانت در قلبم ندارد
آیین نگاهت جز به هرم نفسی مست نبوده
زان لحظه که بودی یار
هرگز خود نبودی
من بوده ام دلدار
راز چشمانت جز لبانم هیچکس ندارد
نفسم دگر به یک لحظه نگاهت نم
چون عشق به قلبت نسازد
دریا به جانت بسازد
زین خاک عشقی به دلت باخت
سزایی ندارد
از بهر خدایی به طلب ثنای دل عاشقکده پاییز نگاهت
دلبر شب برگ خزون باش تا یک دم به نامم خوش آیی


مجنون یار منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جهان کاکتوس ها عاشقانه های من دفترچه يادداشت یادداشت های پراکنده من روستای بیدسکان مجموعه هیراد رایان افزار روزای جوونی غریزه مشاوره کنکورmoshaverinebartar@