زمین زیر پای دختر لرزید , چاله ای باز شد و او به سمت آسمان چهارم پرت شد . هنوز سردش بود . به زمین آسمان چهارم که رسید کمی دردش گرفت . احساس عجیبی بود . او تا به حال درد را درک نکرده بود .
خوب نگاه کرد . کسی را ندید . رنگ آسمان چهارم سرخ بود . درختان همگی خشک شده بودند . برگها روی زمین می افتادند .
اینک سرما از تن دخترک رخت بسته بود . نسیم ملایمی وزید. موهای دختر, صورتش را نوازش کرد . دخترک هنوز روی برگها نشسته بود .
ناگهان صدای زنی مقتدر از پشت درختانی که برگهایشان زرد بود و نیمی از برگهایشان را روی زمین ریخته بودند به گوش رسید . . سلام, دختر زیبا ! آیا می خواهی رسالتت را انجام دهی ؟ . دختر که هنوز هیچ چهره ای از آن زن ندیده بود مشتاق سمت صدا دوید و چرخید و گفت آری آری من میخواهم رسالتم را انجام دهم تا خدایم را خشنود سازم .
آن زن دوباره با صدایی رسا و بلند گفت :
آیا خدا را آنقدر دوست داری که می خواهی خشنودش سازی؟
دخترک گفت: این دیگر چه حرفیست ؟ خدا همیشه با من مهربان بوده است .همیشه در کنار او شاد و خندان بوده ام . او را همه دوست دارند مگر می شود کسی باشد که او را دوست نداشته باشد ؟
زن گفت : آری تو در انجام رسالت خویش مردمانی را خواهی یافت که خدا را فراموش کرده اند . . ( دخترک با خود اندیشید : مگر می شود خدا را از ذهن برد؟ او که کوچک نیست) . دخترک با صدایی بلند گفت : خدا که کوچک نیست , خدا که کم نیست چگونه فراموش شود؟ حتی فرشتگان هم فراموش نمیکنند و در سرزمینی که من در آن بودم , فراموشی فقط یک افسانه بود . بدون خدا زندگی کردن ممکن نیست !
زن فریاد زد : و اینک تو به سرزمینی خواهی رفت که فراموشی در آن نه تنها یک افسانه نیست بلکه یک داستان غم انگیز است . که گاهی . فقط گاهی خوب است که باشد .
حالا خم شو و یک برگ از روی زمین بردار . دخترک خم شد و برگی را از روی زمین برداشت که زرد بود و تکه ای از آن در دست دخترک خورد شد . .باز پاییز رسید,فصل رویاها رسید
فصل ساده , بی اراده از پی تغییر
فصل شعر و فصل عشاق
فصل عجیب رنگهای کهکشان
باز پاییز رسید
قلب شاعر تکانی میخورد
ماه می لرزد قصه ای می آید از اعماق دل
مثل پاییز پیچیده و زیبا, شاعری کن تا میتوانی ای رفیق! . شاعر الهه فاخته (کتاب شعرواره های سپید من )
زن مقتدر گفت : این هدیه من برای تو است . یادت باشد که تو اکنون در خزان هستی . گاهی باید فراموش کنی , گاهی باید فراموش نکنی .
گاهی باید دوست بداری گاهی نباید دوست بداری .
گاهی باید ببخشی گاهی نه
گاهی باید مهربانی کنی گاهی بیشتر
گاهی باید اعتماد کنی گاهی نه !
دخترک گفت این همه دو دلی برای چیست ؟
زن گفت : برای اینکه بتوانی در دنیای جدید زندگی کنی . فقط از تو می خواهم با من عهدی ببندی .
دخترک گفت : با تو پیمانی ببندم ؟
زن گفت: پیمان ببند در آن دنیا خدا را از یاد نبری !
دخترک خندید و بلند بلند قهقهه زد خدا را از یاد ببرم ! خدا دوست من است . و همانطور که می خندید زن پاییزی خاموش شد . برگها با بادی خشمگین از زمین کنده شدند به دور دخترک پیچیدند و دخترک که باز هم داشت بلند بلند می خندید در بین این گردباد پاییزی قرار گرفت . قطره های باران صورتش را خیس کردند . حس خوبی داشت. چشمانش را بست و با باران را حس کرد.
وقتی چشمانش را باز کرد
گفت: راستی گفتی اینجا خزان بود ؟
سایت رسمی الهه فاخته گاهی ,دخترک ,زمین ,دوست ,دختر ,آسمان ,آسمان چهارم ,گاهی باید ,بداری گاهی ,بلند بلند ,دوست بداری منبع
درباره این سایت