dokhtareghamzadeh

زمین زیر پای دختر لرزید , چاله ای باز شد و او به سمت آسمان چهارم پرت شد . هنوز سردش بود . به زمین آسمان چهارم که رسید کمی دردش گرفت . احساس عجیبی بود . او تا به حال درد را درک نکرده بود . 
خوب نگاه کرد . کسی را ندید . رنگ آسمان چهارم سرخ بود . درختان همگی خشک شده بودند . برگها روی زمین می افتادند . 
اینک سرما از تن دخترک رخت بسته بود . نسیم ملایمی وزید. موهای دختر, صورتش را نوازش کرد . دخترک هنوز روی برگها نشسته بود . 
ناگهان صدای زنی مقتدر از پشت درختانی که برگهایشان زرد بود و نیمی از برگهایشان را روی زمین ریخته بودند به گوش رسید . . سلام, دختر زیبا ! آیا می خواهی رسالتت را انجام دهی ؟ . دختر که هنوز هیچ چهره ای از آن زن ندیده بود مشتاق سمت صدا دوید و چرخید و گفت آری آری من میخواهم رسالتم را انجام دهم تا خدایم را خشنود سازم . 
آن زن دوباره با صدایی رسا و بلند گفت : 
آیا خدا را آنقدر دوست داری که می خواهی خشنودش سازی؟
دخترک گفت: این دیگر چه حرفیست ؟ خدا همیشه با من مهربان بوده است .همیشه در کنار او شاد و خندان بوده ام . او را همه دوست دارند مگر می شود کسی باشد که او را دوست نداشته باشد ؟ 
زن گفت : آری تو در انجام رسالت خویش مردمانی را خواهی یافت که خدا را فراموش کرده اند . . ( دخترک با خود اندیشید : مگر می شود خدا را از ذهن برد؟ او که کوچک نیست) . دخترک با صدایی بلند گفت : خدا که کوچک نیست , خدا که کم نیست چگونه فراموش شود؟ حتی فرشتگان هم فراموش نمیکنند و در سرزمینی که من در آن بودم , فراموشی فقط یک افسانه بود . بدون خدا زندگی کردن ممکن نیست !
زن فریاد زد : و اینک تو به سرزمینی خواهی رفت که فراموشی در آن نه تنها یک افسانه نیست بلکه یک داستان غم انگیز است . که گاهی . فقط گاهی خوب است که باشد . 
حالا خم شو و یک برگ از روی زمین بردار . دخترک خم شد و برگی را از روی زمین برداشت که زرد بود و تکه ای از آن در دست دخترک خورد شد . .باز پاییز رسید,فصل رویاها رسید
فصل ساده , بی اراده از پی تغییر
فصل شعر و فصل عشاق
فصل عجیب رنگهای کهکشان
باز پاییز رسید
قلب شاعر تکانی میخورد
ماه می لرزد قصه ای می آید از اعماق دل
مثل پاییز پیچیده و زیبا, شاعری کن تا میتوانی ای رفیق! . شاعر الهه فاخته (کتاب شعرواره های سپید من ) 

 

زن مقتدر گفت : این هدیه من برای تو است . یادت باشد که تو اکنون در خزان هستی . گاهی باید فراموش کنی , گاهی باید فراموش نکنی . 
گاهی باید دوست بداری گاهی نباید دوست بداری .
گاهی باید ببخشی گاهی نه
گاهی باید مهربانی کنی گاهی بیشتر 
گاهی باید اعتماد کنی گاهی نه ! 
دخترک گفت این همه دو دلی برای چیست ؟ 
زن گفت : برای اینکه بتوانی در دنیای جدید زندگی کنی . فقط از تو می خواهم با من عهدی ببندی . 
دخترک گفت : با تو پیمانی ببندم ؟
زن گفت: پیمان ببند در آن دنیا خدا را از یاد نبری !
دخترک خندید و بلند بلند قهقهه زد خدا را از یاد ببرم ! خدا دوست من است . و همانطور که می خندید زن پاییزی خاموش شد . برگها با بادی خشمگین از زمین کنده شدند به دور دخترک پیچیدند و دخترک که باز هم داشت بلند بلند می خندید در بین این گردباد پاییزی قرار گرفت . قطره های باران صورتش را خیس کردند . حس خوبی داشت. چشمانش را بست و با باران را حس کرد.
وقتی چشمانش را باز کرد 
گفت: راستی گفتی اینجا خزان بود ؟ 


سایت رسمی الهه فاخته گاهی ,دخترک ,زمین ,دوست ,دختر ,آسمان ,آسمان چهارم ,گاهی باید ,بداری گاهی ,بلند بلند ,دوست بداری منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سامان اس ام اس triptravel معرفی کالا دکتر سایبر مقالات اموزشی آسانسور و پله برقی سئو کلاه سفید معرفی کالا موکب زینب بنت المرتضی (س)