نفسش و با صدا بیرون داد و گفت:
_خیله خب. ساکت باشید و کتاباتونو باز کنید تا درس و شروع کنم.
نشستم و برگشتم سمت حامیم که سپهر و دیدم و یه چشمکی بهمزد. انگشت شصتم و به معنای ایول نشونش دادم.
عظیمی هم شروع کرد به درس دادن. یک نفس تا اخر کلاس درس داد، فک من به جای اون خسته شده بود.
به ادامه مطلب مراجعه کنید
زندگی برتر منبع
درباره این سایت