آوای وال
.
از در يتيمخانه كه بيرون آمدم و ديدم چند بچه قلدر از مدرسه اسپيرينگ پارك، پسربچهی ناشنوا را به اين طرف
و آن طرف هل میدهند؛ فرياد زدم: «ولش كنيد».
من اصلاً پسرك را نمیشناختم اما از قد و قوارهاش فهميدم هم سن و سال هستيم. او در خانهی قديمی سفيد رنگی در آنطرف خيابان يتيمخانه كه خودم آنجا زندگی میكردم، زندگی میكرد. من او را چندين بار در ايوان جلوی خانهاش درحاليكه هيچ كاری جز تنها نشستن و در آوردن حركات خندهدار با دستانش نمیكرد، ديده بودم.
در فصل تابستان برای شام يكشنبه شب به جز هندوانه چيزی نصيب ما نمیشد كه آن را هم بايد در محوطهی بيرون سالن غذاخوری میخورديم مبادا ميزهای داخل را كثيف كنيم. يك بار وقتی بيرون سالن هندوانه میخورديم؛ او را از لابهلای حصار فلزی مشبكی كه اطراف يتيمخانه كشيده شده بود ديدم.
بچهی ناشنوا شروع به علامت دادن با حركات دست كرد، حركاتش واقعاً تند بود. يكی از آن دو پسر قلدر، كه گندهتر هم بود، پسرك ناشنوا را به زمين كوبيد و گفت:«تو يه احمقِ كودنی». قلدر ديگر دويد پشت پسر و با تمام توانش لگدی به كمر پسرك زد. بدن پسرك ناشنوا به لرزه افتاد. خودش را مثل توپ جمع كرد و تلاش كرد تا گارد بگيرد و سر و صورتش را بپوشاند. به نظر میآمد تلاش میكند فرياد بزند اما او نمیتوانست آوايی توليد كند، فكر نمیكنم.
من با تمام سرعتی كه میتوانستم دويدم داخل يتيم خانه و به سمت بوتههای انبوه آزاليا رفتم. كمان دست سازم را كه خودم با ساقههای بامبو و طناب درست كرده بودم بيرون كشيدم. چهار عدد تير كه آنها را هم از بامبو ساخته بودم و از تشتك كوكا كولا برای تيزی سرش استفاده كرده بودم برداشتم و در حاليكه تير را در كمان كشيده بودم برگشتم بيرون يتيم خانه و در حاليكه به سختی نفس میكشيدم آرام ايستادم تا ببينم اين بچه قلدرها جرات دارند دوباره پسرك ناشنوا را به باد مشت و لگد بگيرند؟
«تو يه احمق كودنی درست مثل اون، توی احمقِ گوش دراز» اين را يكی از آنها در حالی كه دستِ دوستش را میكشيد گفت و تا جایی عقب رفتند كه برد ِتيرِ كمان من نمیرسيد. با اينكه مثل بيد میلرزيدم گفتم: «اگه جرأت دارين دوباره بزنيدش». يكی از آنها كه جثهی بزرگتری داشت دويد و محكمترين لگدی كه میتوانست را به كمر پسرك ناشنوا زد و دوباره به عقب دويد و از تيررس من خارج شد.
پسرك ناشنوا تكانی خورد. صدایی در آورد كه تا زندهام فراموش نخواهم كرد. صدایی همچون آوای وال نيزه خوردهای كه میداند مرگش نزديك است. من هر چهار تيرم را به طرف گردن كلفتهایی كه خندان از كاری كه كرده بودند میدويدند، شليك كردم. پسرك را از روی زمين بلند كرده و كمكش كردم تا به خانهاش كه دو بلوك آن طرفتر از مدرسه بود برود. وقتی به خانهشان رسيديم خواهرش به من گفت كه برادرم
ناشنوا هست، اما آن طور كه آن قلدرها میگويند احمق و كند ذهن نيست. او بسيار باهوش است، فقط نمیتواند بشنود يا حرف بزند. من به او گفتم وقتی آن گردن كلفت به پشت او لگد زد؛ صدایی از خودش در آورد ولی خواهرش گفت حتماً اشتباه میكنم، چون تمام تارهای صوتی برادرش در يك عمل جراحی كه ناموفق هم بوده، برداشته شده است.
وقتی خانهشان را ترك میكردم پسرك با دستانش علامتی به من داد. به خواهرش گفتم اگر برادرت باهوش است چرا اينچنين حركاتی با دستانش انجام میدهد؟ او گفت كه برادرش میخواهد با دستانش به من بگويد دوستم دارد. ديگر چيزی به خواهرش نگفتم، چون حرفش را باور نكردم. اين را همه میدانند كه هيچكس نمیتواند با دستانش صحبت كند، همه با دهانشان حرف میزنند.
تقريباً تا يكی دو سال بعد در فصل تابستان، هر يكشنبه كه در پشت اتاق غذاخوری هندوانه میخورديم، او را از لابهلای حصار میديدم. او هميشه با دستش همان علامتهای مضحك را میداد اما من در جواب فقط برايش دست تكان میدادم، كار ديگری به ذهنم نمیرسيد.
در يكی از آخرين روزهايم در يتيمخانه، پليس دنبال من بود. آنها به من گفتند به مدرسهای در فلوريدا فرستاده میشوم كه در واقع كانون اصلاح تربيت پسران در ماريانا بود و من از دست آنها فرار كردم. آنها چندين بار دور سالن غذاخوری دنبال من دويدند تا اينكه من با يك جهش به حصار فلزی آويزان شدم و تلاش كردم تا از آن بالا بروم و فرار كنم. در حالی كه پليسها من را پايين میكشيدند و به من دست بند میزدند؛
پسرك ناشنوا را ديدم كه در ايوان نشسته بود و به من نگاه میكرد. پسرك كه حالا ديگر دوازده ساله بود بيرون پريد، در عرض جادهی سن ديه گو دويد، انگشتانش را لای حصار فلزی گذاشت و فقط ايستاد و به ما نگاه كرد.
آنها من را داد و فرياد كمکم چند صد متر با پاهايم بر روی زمين كثيف و پر از كاه كشيدند تا به ماشينهايشان برسيم. تنها صدايی كه تمام آن مدت میتوانستم بشنوم، آوای بلند والی بود كه دوباره نيزه خورده بود. هنگامی كه ماشين پليس دور میشد، ديدم كه دست پسرك حصار را رها كرد و او به آرامی به پايين سريد و سرش افتاد ميان برگها و كاههای رویِ زمين. آن موقع بود كه فهميدم او واقعاًَ من را دوست داشت و میخواست مرا نجات بدهد چون فكر میكرد كه من هم مثل وال نيزه خوردهای هستم.
.
داستان: آوای وال
نویسنده: راجر دین کایسر
میکده | پرتال ایرانیان
پسرك ,ناشنوا ,بيرون ,دستانش ,حصار ,آوای ,پسرك ناشنوا ,حصار فلزی ,كرده بودم ,يتيم خانه ,سالن غذاخوری
منبع
درباره این سایت