همراهان سایت سلام

 

از این به بعد هرشب یک قسمت از داستان های زیبای ایرانی را در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم و امیدواریم که نظرشما را جلب کنیم

 

 

 

داستان سهم من نوشته پرینوش صنیعی

 

 

احمد.

احمد چی.؟

احمد با چاقو زدش.

خوب اره ولی چیزیش نشد .آها.تو از وقتی چاقوی خونی رو دیدی بیهوش شدی تا حالا.!این کابوس و جیغای شبانه

هم مال همینه من بدبخت اتاقم دیوار به دیوار همین اتاقه هر شب صداتو میشنیدم میگفیت نه!نه!جیغ میزدی سعید

سعید میکردی مادرت جلو دهنتو میگرفت لابد خیال میکردی احمد سعید رو کشته آره؟برو بچه جون احمد از این

عرضه ها نداره اصلا مگه میشه یه نفر بره آدم بکشه بعد هم راست راست بگرده و بیاد خونه مملکت قانون داره مگه

بهمین سادگیه نه جونم خیالت راحت اونشب فقط یه خراش انداخته به بازوش یکی هم به صورتش بعد مغازه دارا و اقای

دکتر از هم جداشون کردن حتی سعید کلانتری هم نرفت شکایت کنه حالش هم خوبه خودم فرداش دم در داروخانه

دیدمش.

انگار بعد از یک هفته راه نفسم باز شد چشمانم رابستم از ته قلب گفتم:خدا را شکر.

و خودم را روی بالشها انداختم سرم را بدرون آنها فرو بردم و با صدای بلند گریستم.

تا عید طول کشید تا من تقریبا بحال عادی برگشتم پایم کاملا خوب شده بود ولی هنوز خیلی لاغر بودم.هیچ خبری از

مدرسه نداشتم و حتی امکان حرف زدن در مورد آنهم نبود.صبحها کمی در خانه میپلکیدم حتی برای حمام رفتن هم

نمیتوانستم از خانه بیرون بروم .خانم جون آب گرم میکرد و حمامم میداد.در اطرافم جو سرد و تلخی حاکم بود من اصلا

دوست نداشتم حرف بزنم .اغلب آنقدر غمگین و در فکر بودم که به دور وبرم توجهی نداشتم.خانم جون مواظب بود در

باره این وقایع چیزی نگوید هر چند که نمیتوانست و گاه چیزهایی را بازگو میکرد که قلبم را بدرد می آورد آقاجون

اصلا نگاهم نمیکرد گویی وجود نداشتم با بقیه هم خیلی کم حرف میزد همیشه و گرفته و عصبی بود به نظرم پیرتر از

همیشه می آمد.احمد و محمود سعی میکردند حتی الامکان با من روبرو نشوند صبحها با عجله صبحانه میخوردند و

 

میرفتند و شبها احمد دیرتر و خرابتر از سابق بخانه می آمد و یک راست میرفت بالا و میخوابید.محمود هم تند تند

چیزی میخورد و میرفت مسجد.یا در اتاقش تا نیمه های شب دعا و نماز میخواند.از اینکه نمیدیدمشان راضی بودم فقط

علی مزاحم دائمی بود اذیت میکرد و گاه حرفهای زشت میزد من محلش نمیگذاشتم ولی خانم جون دعواش میکرد تنها

دلگرمی و وجود دوست داشتنی خانه فاطی بود.وقتی از مدرسه می آمد مرا میبوسید و با دلسوزی عجیبی نگاهم میکرد

هر چه میخورد برای منهم می آورد و با اصرار بمن میداد حتی گاه پولهایش را جمع میکرد و برای من شکلات می

هنوز نگران مردن من بود.

میدانستم مدرسه رفتن برای من دیگر خیالی محال است.ولی امیدوار بودم بعد از عید بگذارند به کلاس خیاطی بروم.هر

چند که اصلا از خیاطی خوشم نمی آمد ولی این تنها روزنه امید برای ازادی و قدم گذاشتن به دنیای بیرون از این

چهاردیواری بود.دلم برای پروانه لک زده بود نمیدانستم بیشتر دلم میخواست او را ببینم یا سعید را عجیب بود با تمام

سختیهایی که پشت سر گذاشته بودم تمام تعابیر زشت و کثیفی که از ارتباط من و سعید شده بود با آنهمه ابروریزی باز

هم از آنچه بین من و سعید گذشته بود پشیمان نبودم نه تنها احساس گناه نمیکردم بلکه پاکترین و صادقانه ترین

احساس درونم عشق بی پایانی بود که در قلبم برای او داشتم.

کم کم پروین خانم برایم تعریف کرد که ماجرای من تا کجاها کشیده شده و چطور دامن خانواده محترم پروانه را هم

گرفته است نمیدانم همان شبی که من بیهوش شدم یا شب بعد از آن احمد کاملا مست بدر خانه آنها میرود و شروع به

فحاشی میکند و به پدر پروانه میگوید:کلاتو بذار بالاتر وضع دخترت خرابه داشته دختر ما رو هم از راه بدر میکرده.

و هزاران حرف زشت دیگر که از فکرش تمام تنم خیس از عرق میشود من دیگر با چه رویی میتوانم به صورت پروانه و

پدر و مادرش نگاه کنم؟وای چطور توانسته این حرفها را به آن مرد محترم بگوید.

بی خبری داشت دیوانه ام میکرد بالاخره به پروین خانم التماس کردم که سری به داروخانه بزند و سعید خبری بگیرد

پروین خانم سرش برای این کارها درد میکرد هرچند که از احمد حساب میبرد هرگز تصور نمیکردم روزی پروین

 

خانم محرم اسرارم شود البته هنوزم از او خوشم نمی آمد ولی چه میشد کرد در آن موقع تنها رابط من با دنیای بیرون او

بود و عجیب اینکه هیچکس هم اعتراضی نداشت.

پروین خانم فردای آنروز به دیدنم آمد خانم جون در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود نگران و هیجان زده

پرسیدم:پروین خانم چه خبر؟رفتی؟

آره رفتم اینارو م و از دکتر پرسیدم پس سعید خان کجاست؟گفت رفته ولایتش اینجا دیگه جاش نبود پسره

بیچاره براش آبرو نذاشتن اصلا تامین جانی نداشت بهش گفتم اگه یه وقت چاقویی از تو تاریکی در آمد و دخلت رو در

اورد چی؟حیف از جوونی اش بود دختره رو هم که بهش نمیدادن با اون برادرای دیوونه اش اونم فعلا ترک تحصیل

کرده رفته رضاییه پیش خانواده اش.

اشکهایم صورتم را میشستند.

بسه دوباره شروع نکنی ها یادت باشه تو فکر میکردی مرده.حالا برو خدا رو شکر کن که زنده

ت یک کمی صبر کن

وقتی ابا از اسیاب افتاد لابد یه کاری میکنه ولی بنظر من بهتره فراموشش کنی فکر نمیکنم اینا تو رو به اون بدن یعنی

احمد که به هیچ وجه زیر بار نمیره مگه اینکه اقاجونتو قانع کنی به هر حال حالا باید صبر کنیم ببینیم اصلا ازش خبری

میشه یا نه.

عید آن سال تنها حسنی که داشت این بود که مرا دو بار از خانه بیرون بردند یک بار برای رفتن به حمام شب عید که

چون صبح خیلی زود وقت گرفته بودند هیچ تنابنده ای را در خیابان ندیدم و دیگری برای رفتن به عید دیدنی خانه عمو

عباس.بعد از چند هفته دیدن خیابانها لطف خاصی داشت هوا هنوز سرد بود آن سال بهار هم تاخیر داشت ولی بوی عید

در فضا میچرخید هوا در بیرون خانه انگار تمیزتر و روشنتر بود و نفس کشیدن را اسانتر میکرد زن عمویم با خانم جون

رابطه خوبی نداشت و دخترانش با ما نمیجوشیدند ثریا دختر بزرگ عمو جان گفت:معصوم قد کشیدی زن عموم پرید

وسط حرفش و گفت:ولی لاغر شده من راستش ترسیدم نگنه مریضی چیزی داری؟

 

نه بابا مال درس خوندن زیاده بابام میگه تو خیلی درس میخونی و شاگرد اولی.

سرم را پایین انداختم نمیدانستم چه بگویم خانم جون به کمک آمد و گفت:پاش شکسته بود برای همین لاغر شده شما

که حال کسی رو نمیپرسین.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب


twin-دانلود رایگان فیلم،سریال،موزیک،انیمیشن و . خانم ,احمد ,سعید ,میکرد ,خانه ,اصلا ,پروین خانم ,برای رفتن ,دنیای بیرون ,خانه بیرون منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رشته باغبانی ندای ازادی وطن من و آقای قاضی⁦❤️⁩ سفر لاکچری چگونه در سرمايه گذاري هاي بورس موفق باشيم دانلود کده اخبار فوری ارزانی