گفتم: چرا این همه پوشال گذاشتی روی سرت؟
گفت: هزار تا گنجیشک دارن تو سرم جیک جیک میکنن. جاشون گرم نیست. آب و دونه ندارن. غذا ندارن. جاشون کم بود. پوشالا رو گذاشتم رو سرم که راحت باشن.
گفتم: الان جیک جیک نمیکنن؟
گفت: نه. ساکتن. به هم نگاه میکنن. میدونم، دارن عاشق هم میشن. من میفهمم. نمیدونم باهم جفت بندازن چکار کنم؟ اگه تخم بندازن؟! جوجه گنجیشکهااا.
ناگهان جیغ کشید. پوشالها از سرش ریخت. رفت.
مدتها بعد او را دیدم. ایستاده همان جا. پوست و استخوان. چند شاخه بزرگ به دستش که به بالا گرفته بود. شاخهها پر پوشال.
پر جوجه گنجشک که تازه پرو بال در آورده بودند.
سلام کردم. حرف زدم. لب باز نکرد.
او، درخت شده بود.
نویسنده: حسن شیردل
میکده | پرتال ایرانیان
منبع
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت