یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه‌ی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب می‌شود اما بازم نصفه‌های شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه‌ی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار می‌رفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟” روی خودم نیاوردم،‌ سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو می‌شستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچه‌مو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟” #گدا #غلامحسین ساعدی
داستان کوتاه خانوم ,نرفته بودی؟” ,عزیز خانوم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نکس وان بالیوود bahdashtfile مبلمان اداری یکتا اینجا فرشته ها هم غمگینند معرفی کالا فروشگاهی iranarc12 آموزش همه چی مبانی نظری و پیشینه تحقیق