باد دستم را نمی گیرد
از آوارگی ام هراسان است
قاصدک ها بی اعتنا می گذرند
دلتنگی ام پریشان شان می کند
و ابرها انکار می کنند خویشاوندیشان را با من
منی را که
بارها و بارها آنها را زاییده ام
بی آنکه مادری ام را جایی ثبت کرده باشم
از خودم دور افتاده ام
از تو دورتر
و حس های دلتنگیم
میان یک صندوقچه ی پاندورا حبس اند
عکس ات با یک سنجاق خونین به سینه ام وصل است
شهریور که می رسد
جادوی کهنه ای هوایی ام می کند به تو
و قلبم خون چکان می شود
خون تپان
خون ریز
انگورها به شراب شدن می اندیشند
پیچک ها به درختی که شانه شان شود
مرغ های مهاجر به سفر
و من به تو
تو
تو که دلتنگم می کنی
و آوارگی ام را مهر و امضا کرده ای
صندوقچه ی جادویی یادهای تو که باز شود
بی شک ابرها شهادت خواهند داد
که من همه شان را روزی
آبستن بوده ام
و رود گنگ همیشه در من جاری بوده است
حتی پیش از تولد
از تو دور مانده ام
تویی که دوستت دارم و این زخمی ست
بی التیام
بی مرهم
کهنه
و مدام
راستی کلاغ ها را چه می شود
نامهربانان قاصدک صفت
مرا از تو بی خبر گذاشته اند
آنقدربیخبر
تا بمیرم
و
می میرم
بتول مبشری
اشعار بتول مبشری مبشری ,بتول ,بتول مبشری منبع
درباره این سایت