مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول
بشنو از نی چون حکایت میکند/ از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند/ در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم/ جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست/ لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست/ لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد/ هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد/ جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید/ پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید/ همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند/ قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست/ مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد/ روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست/ تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد/ هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام/ پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر /چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای /چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد/ تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد/ او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما/ ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما/ ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد/ کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا/ طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی/ همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا/ بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت/ نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای/ زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او/ او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس/ چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود/ آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست/ زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
معنی و شرح مختصری از شعر:
برفستان میکند ,روزها ,همچو ,عشقست کاندر منبع
درباره این سایت