از پای کامپیوتر که بعد از چند ساعت بلند میشوم، هوس یک فوتبال دستهجمعی با بچهها توی میدان میکنم. مثل قبلترها که توی خانهی قبلیمان میرفتیم میدان و با بچههای کوچه فوتبال بازی میکردیم. آنجا یک مردی بود که اسم او هم اصغر آقا بود. ولی آن اصغر آقا کجا، این اصغر آقا کجا؟ او مهربان بود، اجازه میداد توی میدان بازی کنیم. یک چشمش سبز بود، یک چشم دیگرش سیاه؛ من که تا حالا با اصغر آقای اینجا روبرو نشدهام، چون ازش میترسم. بچهها میگویند که اصغر آقای اینجا یک پایش میلنگد، ولی آن اصغر آقا پایش نمیلنگید. به مامان میگویم:
- مامان برم تو میدون؟ خسته شدم از بس با کامپیوتر بازی کردم.
توی راه که میروم، با خودم میگویم خدا کند اصغر آقا آنجا نباشد. چون وقتی آنجاست اجازه نمیدهد ما توی میدان بازی کنیم. میگوید سر و صدا راه میاندازیم. یک بار هم که توپ سامان خورد به شیشهی خانهشان، از آن به بعد بیشتر از قبل غر میزند.
وقتی چشمم میخورد به ماشین اصغر آقا با خودم میگویم ایکاش این ماشینِ زردِ بی ریختِ اصغر آقا نبود. با ناامیدی برمیگردم خانه. مامان میگوید:
#فرار خورشید
#کسرا دارابی
داستان کوتاه اصغر ,بازی ,میدان ,میگویم ,مامان ,خودم میگویم ,آقای اینجا ,اصغر آقای ,بازی کنیم ,میدان بازی منبع
داستان کوتاه اصغر ,بازی ,میدان ,میگویم ,مامان ,خودم میگویم ,آقای اینجا ,اصغر آقای ,بازی کنیم ,میدان بازی منبع
درباره این سایت