داستان مهناز و ویلا
داستان ویلای کردان
داستان دوس پسر عوضی

سلام بچه ها جونم خوب باشید و سرحال ایشالا مث همیشه
این داستان یکی از اقواممونه به اسم مهناز که از منم کوچیکتره ولی وقتی از مامانم شنیدم چشام گرد و قلمبه از پس و پیش زد بیرون
مهناز تقریبا دو سال از من کوچیکتر بود ولی من زیاد باهاش حال نمی کردم آخه خیلی دختر پرویی بود و فک میکرد دیگه آخرته مخ زنی پسراس
حالا قیافه خوبی داشت و هیکلش رو فرم بود، ولی به روش نمیاوردم که اعتماد به سقفش از اون ور آسمون نزنه بیرون
امروز از خواب بیدار شدم که با نسیم بریم یه وری و یه گشتی بزنیم، آخه امروز کلاس نداشتم
که دیدم مامان فضولم داره با یکی حرف میزنه و میگه نگوووو، جدییییی، ای بابا تقصیر خودتشم هس ولی طفلیییییی
خلاصه منم که فضول تر از مامانی منتظر موندم تلفنش تموم شه پریدم روش که یالا بگو یالا ببینم چی شده
که یهو یه چشم غره برام رفت گفت الی ببینم تو از این غلطا کنی جرت میدم و زندونیت میکنم تو خونه
منو میگی با تعجب تمام میگم خو چی شده مگه حالا
باز میگه اصلا درسم نمیخواد بخونی برو انصراف بده
یعنی هاج و واج داشتم نظاره میکردم مادر محترمو
که اومد یهو نشست مث این خاله زنکا کنارمو
گفت هیچی فقط خدایی به کسی نگی چون صداشو در نیاوردن (حالا یکی نبود بگه اگه صداشو در نیاوردن تو از کجا فهمیدی)
دیگه مامان خانم شروع کرد به تعریفات
داستان از این قرار بود که این مهناز پروهه یه دوس پسر از اون خفن پول دارای پارتی برو به تورش خورده بوده
ظاهرا این دوست پسر مهناز جون از خودش چقدر بزرگتره و همچنین اینکه از اوناس هااااا
خلاصه یه روز که مهناز به مامانش الکی میگه میرم خونه یکی از رفیقام اونم ساعت هشت صبح که ماشالاش برم تا حالا اون موقع رو به چشم ندیده بوده
مامانش تعجب میکنه و میره خونه دوستش ببینه مهناز اونجاس که بعد کلی ماجرا که دوستشم خونه نبوده به ضرب و زور پیداش میکنن میفهمن که اصلا مهناز با اون نیستش
حالاااااااا مهناز کجا بوده فعلا خدا میدونه
بعد کلی نگرانی از این دختره پرووووو که گوشیشم خاموش بوده دوستش به حرف میاد و میگه مهناز یه دوست پسر جدید گرفته چن وقت پیش گفت احتمالا باهاش برم ویلا شمالشون، شاید رفته اونجا
و بعد براشون توضیح میده که این دوستش از خودش خیلی بزرگتره و داره تمام هزینه های مهنازو میده و یه جورایی نقش پیرمرد دانا رو برا مهناز داره.
دیگه همه خیلی نگران تر میشن و میخوان زنگ بزنن پلیس و مامان مهناز چون میترسیده از آبرو دو دل بوده (که به نظرم دو دلی نداره از همین ترس های خانواده هاس که دخترا بدبخت میشن )
خلاصه آخر زنگ میزنن به پلیس و اونا رو هم در جریان میذارن.
بعد اینکه پلیس وارد جریان میشه و اینا هم همگی دیگه از نگرانی نمیدونستن واقعا چه حرکتی بزنن و اصلا کجا باید دنبالش بگردن و مامان مهناز دو سه بار حالش خراب میشه و میبرنش بیمارستان
یهو مهناز یه تماس میگیره با دوستش و با یه حالت خیلی آشفته میگه تو رو خدا فقط یه جوری بهم کمک کن و یه آدرس هم بهش میده، فقط کسی نفهمه
یکی هم نیس بگه آخه احمق بعد این همه چطو کسی نفهمه گند زدی حالا حداقل بذا کمکت کنن.
چقدر بدم میاد از این پنهون کاری هایی که آخرش کار دست آدم میده.
دوستشم که آدرس رو به پلیس میده و بعد پیگیری های زیاد میرن دنبالش همون جایی که گفته بوده.
پیداش میکنن و مهنازم همه چی رو براشون تعریف میکنه که همون طرف که مثلا دوس پسر یا پیرمرد دانا مهناز بوده مهناز رو به قصد یکی دو ساعت بقول خودش میبره تو ویلا که خوش گذرونی کنن بعد که وارد ویلا میشن مهناز میبینه انگار تنها نیستن و پسر ها و دخترای دیگه ای هم اونجا هستن.
که بعد یکم از دوس پسرش ناراحت میشه که چرا بدون اطلاع اونو آورده خلاصه پسره یه نوشیدنی بهش میده که مهناز تقریبا از حالت عادی خارج میشه و تنها ظاهرا همه اون دخترا هم همین حالتو داشتن و اون پسرا به تمام اون دخترا جلوی هم دیگه و همزمان داشتن همکاری گروهی میکردن، مهنازم که حال خوبی نداشته بعد از اینکه یکم سر فرم میاد و تازه میفهمه برا خودش توی یه اتاق افتاده، از پنجره اتاق فرار میکنه و چون ارتفاع زیادی داشته وقتی میپره پایین پاش یکم ضرب میبینه.
خلاصه بعد از تمامی این تعریفات مهناز همراه پلیس میشه و کم کم اون ویلا رو پیدا میکنن و اون پسرا و دخترایی که اونجا بودن رو میگیرن.
ظاهرا اون پسرا کارشون همین بوده و بار اولشون نبوده که همچین بلایی داشتن سر دخترا میاوردن، اول با دخترا دوست میشدن و بعدم این طوری حالا تو این بین یه سری دخترا که احتمالا میترسیدن حرفی بزنن یه سری هم ممکنه اصلا از این شرایط خوششون بیاد و هزینه هایی که براشون میشه رو ترجیح بدن یکی هم مث مهناز فرار کنه.
که بنظرم تنها کار درستش همین بوده.
ولی طفلی دلم براش میسوزه که حتما از لحاظ روحی خیلی ضربه بزرگی خورده.
مامانم دیگه تهش داشت گریه میکرد و کمی بغلش کردم آرومش کردم، هی ازم قول میگرفت تو رو خدا از این کارا نکنی یه وقت
نمیدونستم بخندم یا چی، فقط بهش گفتم بخدا به جون بابایی از این کارا نمیکنم مامان خوشگلم، که دیگه آروم شد.
ولی واقعا واقعا واقعا نباید هیچوقت کار اشتباه رو کرد و در نهایت ترسید از اینکه دست این آدما رو تو دست قانون بذاریم.
ایشالا که این اتفاق برا هیچ دختری نیفته چون دخترا از نظر روحی ضربه بد میخورن.

داستان نامه عاشقانه به عشق دوران کودکیم رو از اینجا میتونید بخونید.  

موضوعات مشابه

alexi, ‏یکشنبه ساعت 14:54
بهترین مشاور داستان ,مهناز ,بوده ,دخترا ,حالا ,میشه ,داستان آموزش ,جنسی داستان ,داستان داستان ,دوران کودکیم ,آموزش جنسی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آفتاب نما فروشگاه اینترنتی شاپ صدا ارائه انواع ساندویچ پانل، ورقهای مات و شفاف فایبرگلاس، پلی استر ، انواع کانکس و سردخانه، پشم سنگ کسب درآمد از اینترنت فروشگاه اینترنتی محصولات زناشویی پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان تعمیرات ویرپول در تهران عرفان هاي كاذب بهترین راه دانلود