بلند شد. رومه را روی زمین انداخت.
گفت: چرا ترسیدی؟
به افتضاحی كه روی زمین درست شده بود نگاه كردم.
گفتم: خب یه دفعه آدم رو از فكر و خیالاتش میاری بیرون. میترسه خب.
بلند شدم و نشستم روی صندلی. صدای نفسهایم را میشنیدم. نگاهش كردم. حركاتش مثل قبل بود. آرام و سنگین. فقط نگاه میكرد. كمی راحت شدم. رومه را برداشت و بلند شد. به طرف آشپزخانه آمد. دم در ایستاد.
گفت: بیام كمك.
#روز تولد
#یاسمن شکرگزار
داستان کوتاه منبع
داستان کوتاه منبع
درباره این سایت