اسقفی از آرکانژل به صومعهٔ سولووتسک مسافرت میکرد. در این سفر عدهای زائر هم بودند که با همان کشتی به زیارت بقاع متبرکهٔ آنجا میرفتند. سفر دریایی آرامی بود. باد موافق و هوا صاف بود. زائران بر عرشه دراز کشیده بودند، غذا میخوردند، یا گروه گروه نشسته بودند و با هم حرف میزدند. اسقف هم به عرشه آمد، و همان طور که قدمن بالا و پایین میرفت، متوجه گروهی از ماهیگیران شد که نزدیک پاشنهٔ کشتی ایستاده بودند و به حرفهای ماهیگیری گوش میدادند که به دریا اشاره میکرد و چیزی به آنها میگفت. اسقف ایستاد، و به طرفی که آن مرد اشاره میکرد چشم دوخت اما جز دریا که زیر آفتاب میدرخشید چیزی نمیتوانست ببیند. نزدیک رفت که گوش بدهد، اما مرد با دیدن او کلاهش را برداشت و ساکت شد. بقیه هم کلاههایشان را برداشتند و تعظیم کردند.
*سه معتکف
*لیو تولستوی
داستان کوتاه بودند ,میکرد ,اشاره میکرد منبع
درباره این سایت