غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک از راه رسید و غافلگیرم کرد. علاقهای به دیدنش نداشتم. اگر میدانستم سرمیرسد، خود را مخفی میکردم. گو این که کسی باید به او میگفت که مقصر است. باید به دلیل عیب و ایرادهای پسرش سرزنش میشد، البته اگر میشد آنها را واقعا ایراد نامید. همهاش تقصیر خود این زن بود. دیگر پسران ده به مراتب بدتر از پسر او بودند، و هرگز مانند پسر او دستودلباز نیز نبودند.
#مرگ_مکرر
#گراهام_گرین
#shortstories
داستان کوتاه منبع
داستان کوتاه منبع
درباره این سایت