وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی ‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می ‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت: «عجب!. شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.» با اندوه پیش رفتم، قدم‌ هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این ‌قدر بی‌ تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌ کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ی ضعیفی از شادی و خوش ‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی رو‌برو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست ‌و جو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم: من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می ‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم. #بی_تفاوت #فروغ_فرخزاد
داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قم کوچه دانلود رایگان اسماعیل بابادی فرست گیم | قالب رزبلاگ حرفه ای عایق قطب