داستان جالب آدم بی تفاوت
وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
«عجب!… شما هستید، بفرمایید، خواهش میکنم بفرمایید.»
♥ســـایت عــاشقانه آیــ لاو ♥|ilove.r98.ir داستان جالب منبع
درباره این سایت