من و دوستم ژان در ایوان کافهای نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن میگفتیم که ناگهان در پیادهرو مقابل، عظیم و جسیم و نفسن، کرگدنی را دیدیم که بسته بود و میتاخت و تنهاش به بساط ندگان میسایید. رهگذران به سرعت خود را از مسیر او کنار میکشیدند تا راه برایش باز کنند. کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شراب بطری شکستهای روی سنگفرش پخش شد.
مجله رویا؛ مجله فرهنگی و سرگرمی منبع
درباره این سایت